سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انجمن شعر و ادب رها

صفحه خانگی پارسی یار درباره

پریماه

پریماه

 

 

هنوز چهلم مادرم نگذشته بود که پدرم سور و سات ازدواج مجددش را برپا کرد.

عمو "طهماسب" رفته بود، صندلی و چراغ‌های کرایه را بیاورد تا جشنی را که پدر به همسر جدیدش قول داده بود؛ برگزار کنند.

پدرم "گرشاسب" نام داشت و آذر ماه آینده وارد چهل سالگی می‌شد‌. موهای شقیقه‌اش سپید شده بودند اما بدن و هیکل‌اش همچنان مثل گذشته ورزیده و سرحال بود. اگر این سیگارهای وینستون لعنتی می‌گذاشت؛ پدرم اصلا مشکل جسمی نداشت. آنقدر سیگار می‌کشید که دم به دقیقه سرفه می‌کرد و خلط حلقش را کپ.

مادر جدیدم "پریماه" نام داشت. اما پدر او را "پری" صدا می‌زد. پدر، پری سال‌هاست که با ما هم محله‌ای بود‌. خانه‌ی ما سر کوچه‌ بود و خانه‌ی پدر پری ده‌، پانزده خانه بالاتر.

پری زنی زیبا و خوش اندام است؛ بعد از مرگ شوهرش به خانه‌ی پدری برگشته بود. آنها ساکن مشهد بودند و شوهرش مرده بود. تمام همسایه‌ها فقط این را از او می‌دانستند. هیچ وقت نشده بود که در مورد همسرش حرفی شنیده شده باشد؛ نه اینکه مردم محل اهل غیبت و افترا نباشند، نه! بلکه هیچکس از شوهر او خبری نداشت. اما من فهمیدم که سه سال پیش شوهرش در اغتشاشات خیابانی کشته شده بود.

پری هر وقت بیرون از خانه می‌آمد؛ تمام مردهای هیز محله، از او چشم بر نمی‌داشتند و با چشم او را می‌خوردند. پری 32 ساله بود. قد بلند و جذاب. همیشه با چادر تو محله رفت و آمد داشت؛ اما باز زیبایی و اندام خوش تراش او از زیر چادر هم مرد‌های محله‌ها را به هوس می‌انداخت.

 

***

 

شب عروسی فرا رسید. پدرم جشن عروسی شلوغ و پر سر و صدایی گرفته بود. انگار که اولین ازدواج آنهاست.

حال و حوصله‌ی درست و حسابی نداشتم. داخل اتاق مانده بودم و از گوشه‌ی پنجره حیاط را که مملو از مهمان بود؛ دید می‌زدم. بی‌بی صدایم زد.

- نازی چی شد این حنا!؟

مادربزرگم را "بی‌بی" صدا می‌زدم. پیرزنی نورانی و اهل نماز و دیانت. او هم با ما در طبقه‌ی بالا زندگی می‌کرد.

خانه‌ی ما سه طبقه بود. طبقه‌ی اول پارکینک و انباری بود و طبقه‌ی دوم ما ساکن بودیم و طبقه سوم هم بی‌بی. قصد داشتم از امشب وسایلم را به طبقه‌ی بی‌بی منتقل کنم و پیش او زندگی کنم.

حنا را به بی‌بی دادم و گفتم: بی‌بی چه زود مامانم را فراموش کردی!

بی‌بی سکوت کرد. حتی نگاهی به من نیانداخت. انگار از چیزی یا کسی می‌ترسید.

- بی‌بی چرا جوابم را نمی‌دهید؟!

آهی کشید و گفت: موقعش رسید، خودت همه چیز را می‌فهمی...

در این حین، پدرم وارد اتاق شد. کت و شلوار سرمه‌ای به تن داشت. ته‌ریشی گذاشته بود و موهای سپید اطراف سرش را رنگ کرده بود. به بی‌بی سلام کرد.

- سلام عزیزم!

- خسته نباشی مادر جان!

- خستگی نداره پسرم! برای جشن عروسی پسرم هرکاری از دستم بر بیاید کوتاهی نخواهم کرد.

- ممنون عزیز دلم، انشالله بتوانم جبران کنم.

و بعد رو به من کرد و گفت: دختر خوشکلم چطور است؟

من با بی‌اعتنائی، جوابی ندادم و کنار بی‌بی نشستم. انگار به پدر برخورده باشد؛ لحن صدایش را تغییر داد و گفت: اینجا چرا بق کردی و ورِ دل بی‌بی بزک کردی؟!

- چکار کنم پس!؟

- یک دستی به سر و روت بکش و برو کنار مادرت!

- مادرم! مادر من چهل روزه گوشه‌ی قبرستان خاک شده!

خشم و عصبانیت از صورت سرخ شده‌ی پدر نمایان بود. راحت می‌شد فهمید به سختی خود را کنترل می‌کند. چند لحظه گذشت و روبه‌رویم چمباتمه زد. با انگشت چانه‌ام را بالا برد و صورتش را نزدیک صورتم آورد.

- چه بخواهی، چه نخواهی پری جای مادر تو است.

- مادر من مرده! چهل روزه!...

پدر حرفم را قطع کرد و گفت: تا قیام قیامت نمی‌توانستم بی‌زن و همسر بگذرانم که!

- اما می‌توانستید تا سال مادرم صبر کنید و بعد به عشق و عاشقی خود بپردازید!

پدر انگار که در مشاجره با من کم آورده باشد؛ از جایش بلند شد.

- نه وقت این حرف‌هاست! نه جای آن!... تو هم همین الان بلند می‌شوی و می‌روی پیش پری!

- من جایی نمی‌روم!

برگشت و سیلی محکمی به صورتم زد. بغضم شکست و صدای زار زدنم بلند شد. بی‌بی به آغوشم کشید و پدر را طعنه و تشر زنان، از اتاق بیرون کرد.

تا پایان مراسم در اتاق ماندم و آنقدر گریه کردم که بی‌حال و دل‌شکسته گوشه‌ای افتادم. هرچه‌قدر بی‌بی، لی‌لی به لالایم گذاشت؛ گوشم بدهکار نبود که نبود. در همان‌ حال و وضع پریشان خوابم برد.

 

***

 

صبح که از خواب بیدار شدم؛ پدرم سرکار رفته بود. من هم بدون سر و صدا، مشغول جمع کردن وسایل شخصی‌ام شدم که به طبقه‌ی بی‌بی بروم. حین جابجایی وسایلم، پری رسید.

- سلام نازنینم!

جوابش را نددم. حتی نگاهی به او نکردم. اما پری به روی خودش نیاورد و ادامه داد:

- نازنین جان! صبحانه آماده‌ست. برایت چای ریختم؛ بیا برویم تا سرد نشده.

بی‌محل‌اش کردم. تا قبل از اینکه پدر بحث خواستگاری از او و ازدواجشان را مطرح کند؛ خیلی پری را دوست داشتم. بعضی وقت‌ها به دیدنش می‌رفتم و با او درد دل هم می‌کردم. زن خوب و فهمیده‌ای بود. خودش طرح دوستی با من را انداخته بود. او در این چند سال بعد از مرگ شوهرش، بدبختی‌های زیادی کشیده بود. من اصلا از او ناراحت نبودم؛ از پدر دلخور بودم که به این زودی ازدواج و مادرم را فراموش کرده بود.

هر چه پری اصرار کرد که با او صبحانه بخورم قبول نکردم و همچنان به جمع کردن وسایلم مشغول بودم.

- چرا این‌ها را جمع می‌کنی؟!

- وسایل شخصی خودمه! به شما هم بابت این‌ها باید جواب پس بدهم!؟

- نه! من تو را بازخواست نکردم! ولی بدان تا من توی این خانه باشم، به تو اجازه نمی‌دهم که ما را تنها بگذاری و پیش بی‌بی بروی!

شوکه شدم. من که از تصمیمم به کسی جز بی‌بی چیزی نگفته بودم. پری از کجا می‌دانست؟!

- به هیچکس ربطی ندارد!

- به روح فاطمه قسم، تو کاری بکنی؛ من هم از این خانه می‌روم.

- اسم مامانم را نبر!

- من ازدواج کردم که تو و پدرت را خوشبخت کنم نه اینکه باعث جدایی و تفرقه‌ی شما بشوم!... حالا اگر می‌بینی من ایجاد مزاحمت می‌کنم؛ همین الان از زندگی شما بیرون می‌روم.

پری از اتاقم بیرون رفت. خجالت زده و پشیمان از رفتارم، دزدکی از گوشه‌ی در، او را دید می‌زدم. رفت چادرش را برداشت. بی‌اراده از جایم بلند شدم و رفتم دنبالش. چادرش را گرفتم. بغض گلویم را می‌فشرد.

- به روح مامانم، من با تو مشکلی...

نگذاشت حرفم تمام بشود. بغلم کرد و آرام موهای سیاه و بلندم را نوازش کرد.

 

***

 

رابطه‌ی من با پری روز به روز بهتر و بهتر می‌شد. چند هفته‌ای گذشته بود. به کلی مادرم را فراموش کرده بودم. پری حتی بخاطر من با پدرم مشاجره ‌می‌کرد. طوری شده بود که شکایت پدر را پیش پری می‌بردم.

 

***

 

مدتی گذشت و من به کلاس سوم رفتم. در درس‌ها و کارها پری دلسوزانه و مادرانه به من کمک می‌کرد. یک روز عصر موقعی که با پری مشغول حل تمرینات ریاضی‌ام بودم؛ صدای خورد شدن ظرفی از طبقه‌ی بی‌بی آمد.

تند و سریع خودم را به بالا رساندم. پشت سرم پری رسید. بی‌بی وسط اتاق دراز افتاد بود. قلیان خوانساری‌اش هم کنارش و شیشه‌اش خورد شده بود.

با صدای بلند فریاد زدم: بی‌بی!

 

***

 

پری به پدر خبر داد. تا پدر رسید، اورژانس آمده بود و داشتند بی‌بی را داخل آمبولانس منتقل می‌کردند. گریه‌های بی‌امانم کل محل را پر کرده بود. پری با بی‌بی رفت و من با خودروی پدر دنبال آمبولانس رفتیم.

بی‌بی چند روزی تحت مراقبت بود. دل و دماغ درست و حسابی نداشتم. نه حوصله‌ی درس داشتم نه حوصله‌ی مشق. فکر و خیالم پیش بی‌بی بود.

یک روز ظهر پدرم مرا با خود به ملاقات بی‌بی بود.

- بی‌بی دلتنگ تو بود؛ از من خواست تو را دیدنش ببرم.

- حالش چطوره؟

- خوبه! اما...

- تو را خدا راستش را بگو بابا!

- ببین نازنین جان! تو الان دیگه بزرگ شدی و یک دختر فهمیده!

- این حرف‌ها چه ربطی...

- راستش دکترها قطع امید کردند!

- یعنی چی؟!

- یعنی بی‌بی...

و اشک از چشمان پدر جاری و هق‌هق‌اش بلند شد. گوشه‌ی خیابان ماشین را متوقف کرد. وقتی حالش کمی بهتر شد به رانندگی ادامه داد. تا بیمارستان دیگر حرفی نزدیم. در خیالم به روز‌های پیش‌روی بدون بی‌بی فکر می‌کردم.

 

***

 

بی‌بی با لباس صورتی بیمارستان روی تختی دراز بود. با کانولای بینی، نفس می‌کشید. چشمانش را بسته بود. انگار خواب بود.

- سلام بی‌بی!

چشمانش را باز کرد. فرشته‌ی مرگ میان دو چشم سبز،آبی‌اش بال گشوده بود.

به سختی تکلم می‌کرد. کنارش نشستم. پدر بیرون بود. من و بی‌بی تنها.

دستش را به زحمت روی دستم گذاشت. با دست دیگری‌ام دستش را گرفتم و به آرامی نوازش کردم.

بریده بریده و خیلی آرام حرف می‌زد.

- نازنینم!

- جانم بی‌بی جان!

آهی کشید و اشکم سرازیر شد.

- قبل از اینکه تنهایت بگذارم خواستم که رازی را که در دلم انبار کرده بودم برایت بگویم!

- چه رازی بی‌بی جان!

- یک راز چندین ساله!

حواسم جمع شد. چشمم به لب‌های چروکیده‌ی بی‌بی میخ شده بود. یک راز! چه رازی که به من هم مربوط می‌شد؟!

- راستش پری...

- پری چی بی‌بی!

- پری... پری مادرته!

 

***

 

بی‌بی برایم تعریف کرد که: سال‌ها قبل پدر هنوز ازدواج نکرده بود؛ حدود یک سال از طرف اداره، ماموریت به مشهد رفته بود. آنجا با پری آشنا شده بود. پری به همراه خانواده‌اش که اصالتا مشهدی بودند؛ آنجا رفته بودند؛ هم برای زیارت و هم تجدید دیدار با اقوام و فامیل. و پدر بدون اینکه به کسی بگوید با پری ازدواج کرده بود. چند ماه بعد بخاطر مشکلات گوناگون از هم جدا می‌شوند و پدر بعد از ماموریت‌اش بر می‌گردد بابل. یک ماه بعد از جدایی آنها، برای پری در مشهد خواستگار پیدا می‌شود؛ در این مدت پری، در خانه‌ی مادربزرگش در مشهد مانده بود و وقتی دادگاه او را برای آزمایش بارداری به پزشکی قانونی معرفی می‌کند؛ مشخص می‌شود که باردار است. پدر که فهمید، بعد از زایمان من را از پری می‌گیرد. پری بعد ازدواج می‌کند. پدر هم در دو ماهگی من با مامان فاطمه ازدواج می‌کند. مامان فاطمه نُه سال مثل دختر خودش از من نگهداری و مرا بزرگ کرده بود. تا اینکه چند سال پیش پری که شوهرش را از دست داده بود؛ هم برای اینکه پیش پدر و مادرش باشد و هم از نزدیک من را که دخترش بودم ببینید، به بابل برگشته بود.

 

***

 

- حالا این حرف‌ها را زدم؛ چون اولا بزرگ شدی و عاقل! دوما بدونی چه خبرهایی هست دور و برت... بعدا پدر و مادرت همه چیز را به تو خواهند گفت! عجله نکن!

تمام فکرم مشغول این ماجرا بود. بی‌خودی نبود که پری اینقدر هوای مرا داشت و به من مهر و محبت می‌کرد. اما چرا بابا راز به این مهمی را از من پنهان کرده بود... بیچاره مامان فاطمه، سال‌ها من را که بچه‌اش نبودم به مهربانی تمام بزرگ کرده بود.

در این فکر و خیالات بودم که سردی دست بی‌بی حواسم را جمع کرد. به خود آمدم. بی‌بی تمام کرده بود.

دیگر نای ضجه زدن برایم نمانده بود.

 

 

#لیلا_طیبی (رها)